MR.Perfect

گویند در زمان دانیال نبى یك روز مردى پیش او آمد و گفت : اى دانیال امان از دست شیطان ، دانیال پرسید: مگر شیطان چه كرده ؟ مرد گفت : هیچى ، از یك طرف شما انبیاء و اولیاء به ما درس دین و اخلاق مى دهید و از طرف دیگر شیطان نمى گذارد رفتار ما درست باشد، كار خوب بكنیم و از بدیها دورى نماییم . دانیال پرسید: چطور نمى گذارد؟ آیا لشكر مى كشد و با شما جنگ مى كند و شما را مجبور مى كند كه كار بد كنید. مرد گفت : نه ، این طور كه نه ، ولى دایم ما را وسوسه مى كند، كارهاى بد را در نظر ما جلوه مى دهد. شب و روز، ما را فریب مى دهد و نمى گذارد دیندار و درست كردار باشیم .

دانیال گفت : باید توضیح بدهى كه شیطان چه مى كند، ببینم ، آیا مثلا وقتى مى خواهى نماز بخوانى شیطان نمى گذارد نمازت را بخوانى ؟ آیا وقتى مى خواهى پولى را در راه خدا بدهى شیطان مانع مى شود و نمى گذارد؟ آیا وقتى مى خواهى به مسجد بروى شیطان طناب به گردنت مى اندازد و تو را به قمارخانه مى برد؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم خوب حرف بزنى شیطان توى دهانت مى رود و از زبان تو با مردم حرف بد مى زند؟ آیا وقتى مى خواهى با مردم معامله بكنى شیطان مى آید و زوركى از مردم پول زیاد مى گیرد و در جیب تو مى ریزد؟ آیا این كارها را مى كند؟
مرد گفت نه : این كارها را نمى تواند بكند ولى نمى دانم چطور بگویم كه شیطان در همه كارى دخالت مى كند، یك جورى دخالت مى كند كه تا مى آییم سرمان را بچرخانیم ما را فریب مى دهد، من از دست شیطان عاجز شده ام ، همه گناههاى من به گردن شیطان است . دانیال گفت : تعجب مى كنم كه تو اینقدر از دست شیطان شكایت دارى ، پس چرا شیطان هیچ وقت نمى تواند مرا فریب بدهد، من هم مثل توام ، شاید تو بى انصافى مى كنى كه گناه خودت را به گردن شیطان مى گذارى .
مرد گفت : نه من خیلى دلم مى خواهد خوب باشم ولى شیطان با من دشمنى دارد و نمى گذارد خوب باشم . دانیال گفت : خیلى عجیب است ، كجا زندگى مى كنى ؟ مرد گفت : همین نزدیكى ، توى آن محله ، و از دست شیطان مردم هم خیال مى كنند كه من آدم بدى هستم ، نمى دانم چه كار كنم ، دانیال پرسید: اسم شما چیست ؟ مرد گفت : اسمم عم اوغلى است .
دانیال گفت عجب ، عجب پس این عم اوغلى تویى .
مرد گفت : چه طور مگر شما درباره من چیزى مى دانید؟ دانیال گفت : من تا امروز خبرى از تو نداشتم ، ولى اتفاقا دیروز شیطان آمد اینجا پیش من و از تو شكایت داشت و گفت : امان از دست این عم اوغلى .
مرد گفت : شیطان از من شكایت داشت چه شكایتى ؟
دانیال گفت : شیطان مى گفت : من از دست این عم اوغلى عاجز شده ام ، عم اوغلى خیلى مرا اذیت مى كند، عم اوغلى در حق من خیلى ظلم مى كند... آن وقت از من خواهش كرد كه تو را پیدا كنم و قدرى نصیحتت كنم كه دست از سر شیطان بردارى . مرد گفت : خوب شما نپرسیدید كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ دانیال گفت : همین را پرسیدم كه عم اوغلى چه كار كرده ؟ شیطان جواب داد كه هیچى ، آخر من شیطانم و مورد لعنت خدا هستم . روز اول كه از خدا مهلت گرفتم در این دنیا بمانم براى كارهایم قرار و مدارى گذاشتم ، قرار شده است كه تمام بدى ها در اختیار من باشد و تمام خوبیها در اختیار دینداران ، ولى این عم اوغلى مرتب در كارهاى من دخالت مى كند، پایش را توى كفش من مى كند، و بعد دشنام و ناسزایش را به من مى دهد. مثلا مى تواند نماز بخواند ولى نمى خواند، مى تواند روزه بگیرد ولى نمى گیرد، پولش را مى تواند در كار خیر خرج كند ولى نمى كند. صد تا كار زشت و بد هم هست كه مى تواند از آن پرهیز كند ولى پرهیز نمى كند و آن وقت گناه همه اینها را به گردن من مى اندازد. شراب مال من است عم اوغلى مى رود و مى خورد، دو رنگى و حیله بازى از هنرهاى مخصوص من است ولى عم اوغلى در كارهایش حقه بازى مى كند، مسجد خانه خداست و میخانه و قمار خانه مال من است ولى او عوض این كه به مسجد برود دایم جایش در خانه من است . بد زبانى و بد اخلاقى مال من است ولى عم اوغلى به اینها هم ناخنك مى زند. چه بگویم اى دانیال كه این عم اوغلى مرتب بر سر من كلاه مى گذارد و آن وقت تا كار به جاى باریك مى كشد مى گوید بر شیطان لعنت . وقتى معامله مى كند و مردم را در خرید و فروش فریب مى دهد پولش را در جیبش مى ریزد ولى تهمتش را به من مى زند، آخر من كى دست او را گرفته ام و روزه اش را باطل كرده ام . آخر اى دانیال من چه هیزم ترى به این عم اوغلى فروخته ام . من چه ظلمى به این مرد كرده ام كه دست از سر من بر نمى دارد. خواهش مى كنم شما كه همیشه مرا نصیحت مى كنید این عم اوغلى را احضار كنید و بگویید دست از سر من بردارد و... شیطان این چیزها را گفت و خیلى شكایت داشت و من هم در صدد بودم كه تو را پیدا كنم و بگوییم پایت را از كفش شیطان در بیاورى . خوب ، وقتى تو در كارهاى شیطان دخالت مى كنى او هم حق دارد، در كارهاى تو دخالت كند و روزگارت را سیاه كند. اما تو مى گویى كه شیطان هرگز به زور و جبر تو را از راه به در نبرده و فقط وسوسه كرده ، در این صورت تو باید به وسوسه او گوش ندهى و سعى كنى به گفتار و رفتار نیك پایبند باشى ، آن وقت تو هم مى شوى مثل دانیال ، و نه تو از شیطان گله دارى و نه او از تو شكایت دارد. وقتى تو خودت بد مى كنى و بر شیطان لعنت مى كنى شیطان هم حق دارد كه از تو شكایت كند. تو باید آن قدر خوب باشى كه شیطان نتواند تو را لعنت كند. عم اوغلى با شنیدن این حرفها خیلى شرمنده شد و جواب داد: حق با شماست ، تقصیر از خودم بود كه دست به كارهاى شیطان مى زدم ، باید خودم خوب باشم و گرنه شیطان گناه مرا به گردن نمى گیرد، اى لعنت بر شیطان
ابلیس نامه

نوشته شده در چهار شنبه 14 تير 1386برچسب:داستان شیطان چه مى كند,داستان عجیب,ساعت 4:17 بعد از ظهر توسط نادر| |

کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان : فقط ۱۲کلمه!!


آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان  در زدند!!

 

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 1:25 قبل از ظهر توسط نادر| |

روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود. به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شیح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند . کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد.... . ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 2:45 قبل از ظهر توسط | |

دانشگاهی در محاصره ارواحخدمات وبلاگ نويسان جوان             www.bahar20.sub.ir

احتمالاً عده زیادی راجع به ارواح واشباح موجود در کالج «سانوی» و محوطه دانشگاهی «موناش» در مالزی چیز هایی شنیده اید. این دو مکان در محوطه ای نزدیک بندر «سانوی» واقع شده اند که حومه ای از «کوآلالامپور» محسوب می شود. آن محوطه شامل 2 بلوک از ساختمان های اصلی می شود که یکی مختص دانشگاه موناش و دیگری مختص کالج سانوی است. هم چنین در این محوطه یک مجتمع آپارتمانی مربوط به خوابگاه وجود دارد که آپارتمانی 4 طبقه است.                         

اینها همگی بناهایی نسبتاً نوساز هستند ولی احتمالاً روی زمین قدیمی و متروکه و شاید هم روی زمین قبایل باستانی بنا شده اند. راجع به ساختمان اصلی روایات و ماجراهای زیادی گزارش نشده است ولی در آن مجتمع خوابگاهی رخدادها و پیشامدهای خوف انگیز و ترسناکی به وقوع پیوسته است.                                  

سالها پیش دانشجویان یکی از آپارتمانهای واقع در بلوک 1 صدای خنده و گریه اشباح را به وضوح شنیده بودند و بعد از مدتی با قطرات و لکه های خون تازه روی دیوار مواجه شده بودند. سر انجام مدیر خوابگاه مجبور شد که در آن آپارتمان را مهر و موم کند واز واسطه های احضار روح درخواست کرد که آن محل را از شر چنین ارواح و اشباح خبیثی پاکسازی نماید. حالا بشنوید از ماجراهای بلوک3؛ دانشجویان آن بلوک اکثر اوقات صدای گریه می شنیدند، که بسیاری از اوقات خیلی شدید تر و خوفناک تر از صدای گریه عادی بود. این سرو صدای عجیب و دلهره آور آن چنان بلند و گوش خراش بود که همه دانشجویان به مرز جنون رسیده بودند و هنگامی که این صدا آغاز می شد آنها از ترس و وحشت سر جای خود میخکوب شده و در حقیقت زهره ترک می شدند. هم چنین بسیاری از دانشجویان گزارش کرده بودند که به وضوح صدای گریه های بچگانه ای به گوششان خورده است. حتی پاره ای از دانشجویان قسم یاد کرده بوند که صدای گریه ی مادری را می شنوند که به خاطر فرزند از دست رفته اش می گرید.  می شد گفت که تمام خوابگاه ها به تسخیر ارواح واشباح خبیثه در آمده بودند. من هم خود به شخصه زمانی که چند سال قبل ساکن آن خوابگاه بودم، از یکی از همکلاسانم که مدتی با هم، هم اتاق بودیم، ماجرایی تکان دهنده و هولناک را شنیدم.«لوک» یعنی همکلاسم چندی قبل اتاقی در یکی از طبقات آن آپارتمان داشت که با دیواری مقوایی از اتاق دیگر مجزا شده بود. شبی که او نیمه خواب و بیدار بود ، ظاهراً احساس می کند که شخصی پتویش را کنار می کشد و به محض آن که او چشمانش را کاملاً باز می کند صدای پنجه کشیدن و کندن چیزی به گوش می خورد. او که از شدت ترس فلج شده بود چند دقیقه ای بی حرکت و در سکوت سر جایش می نشیند تا بفهمد که جریان از چه قرار است. بعد با صدای بلند فریاد می کشد تا اگر شخصی در اتاق مجاور صدایش را می شنود، به او پاسخ دهد، ولی پاسخی نمی شنود، فقط صدای پنجه ها متوقف می شود.صبح روز بعد او جریان را برای ما تعریف کرد و ما همگی به او گفتیم که حتماً خیالاتی شده و آن صدا حتماً در اثر تماس پنجه های یک موش و یا یک حشره ایجاد شده است و به این ترتیب ماجرا را کاملاً به دست فراموشی سپردیم و دیگر اشاره ای به آن نکردیم.                                     

تا این که یک شب دیگر زمانی که او در خوابی عمیق و آرام فرو رفته بود، احساس می کند که شخصی تختش را تکان می دهد. او سراسیمه چشمانش را باز می کند و نگاهی به اطرافش می اندازد ولی چیزی نمی بیند؛ با وجود این که تختش تکان می خورد! بلافاصله صدای پنجه کشیدن ها روی دیوار آغاز می شود. او دوباره وحشت زده و با صدای بلند فریاد می زند و چند دقیقه تمام سروصداها و تکان خوردن ها از بین می روند. ماجراهایی از این دست فراوان است، مع هذا ماجرایی استثنایی و منحصر به فرد در خوابگاه رخ داده بود که همه را به دردسر انداخته بود. ماجرا از این قرار بود: 

دختری به نام «ین» که در اتاقی در خوابگاه درست در روبروی ساختمان دانشگاه «موناش» اقامت داشت، شبی برای هوا خوری پنجره اتاقش را باز می کند و به مناظر اطراف خیره می شود. یک دفعه در کمال تعجب شبحی را مشاهده می کند که رو بروی او درست روی پشت بام دانشگاه ایستاده بود. «ین» با دقت بیشتری به آن سمت می نگرد ولی نمی تواند شکل و شمایل درست آن شبح را توصیف کند ولی اطمینان داشت که شخصی روی پشت بام ایستاده بود. حیرت زده از خود می پرسداین وقت شب چه کسی روی پشت بام ایستاده و مشغول چه کاری است، چون اصلاً شبیه یک کارگر ساختمانی یا یک بنا به نظر نمی رسید.   خدمات وبلاگ نويسان جوان             www.bahar20.sub.ir                     

«ین» چند دقیقه ای با تعجب به آن شخص خیره می شود تا این که یک دفعه شبح از روی پشت بام به پایین می پرد. ین که به شدت شوکه و وحشت زده بود فریاد دلخراشی سر می دهد، سپس روی زمین را می نگرد تا ببیند آیا او روی زمین افتاده است یا نه. او گمان می کرد که شاهد عینی یک خود کشی بوده و اطمینان نداشت چون در تاریکی نمی توانست چیزی را تشخیص دهد.                                         

 او دستپاچه و سراسیمه دوباره به پشت پنجره می رود و نگاه دقیقی به اطراف می اندازد ولی در کمال شگفتی همان شخص را دوباره می بیند که همان نقطه یعنی روی پشت بام ایستاده بود. ین احساس کرد که اینها همه زاییده ی تصورات و خیالات او هستند، چندین بار  چشمانش را می مالد تا مطمئن شود که بیدار است آخر چطور چنین چیزی امکان داشت؟ او گیج شده بود ولی قدرت فکر کردن و حرکت از او سلب شده بود و همانجا به نگاه کردن ادامه می دهد.                                                

بعد...دوباره آن شخص از روی پشت بام جستی به پایین زد، این مرتبه ین با دقت بیشتری رد شبح را تعقیب می کند و متوجه می شود که او در نیمه های راه یعنی میان زمین و هوا محو می شود. حالا از شدت ترس تمام موهای بدنش راست شده بودند و س جایش میخکوب شده بود. او دوباره با دقت هر جه تمام به محوطه خیره می شود ولی چیزی نمی بیند تا این که دوباره آن شخص را روی پشت بام می بیند و دوباره همان برنامه تکرار می شد و شبح در میان زمین و هوا غیبش نمی زند. این مرتبه تکانی به خودش می دهد و دوان دوان و سراسیمه به اتاق مجاور می رود آنقدر شوکه و وحشت زده شده بود که به محض آن که دوستش در اتاقش را باز می کند، بدون گفتن حتی یک کلام در آغوش دوستش از حال می رود.                               

دوستش هم از دیدن رنگ و روی پریده وقیافه وحشت زده اش هول می شود و بعد از آن که یک لیوان آب قند به ین می دهد و او کمی حالش بهتر می شود، جریان را از ین می پرسد. ین هم تمام جریان را از ابتدا تا انتها بدون کم و کاست برای دوستش تعریف می کند. فردای آن روز که آن دو، در صدد پیگیری ماجرا بر می آیند، در کمال تعجب هیچ گونه گزارشی مبنی بر خودکشی یا سقوط شخصی را در محوطه دانشگاه پیدا نمی کنند. عده ای از دانشجویان سابق آن دانشگاه بعد از شنیدن این ماجرا، مدعی می شوند که احتمالاً آن روح یک کارگر ساختمانی بوده که زمانی در ساختمان دانشگاه موناش در دست ساخت بوده، از روی پشت بام سقوط نمود و جا بجا کشته شده است...   

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 2:20 قبل از ظهر توسط | |

 

سلام. يه مقدمه كوچيك براي خوندن اين داستان

برق اتاق تون رو خاموش كنيد تا فضا بيشتر

هيجانش بالا بره وخداكنه كه اين داستان رو قبلا

نخونده باشين

خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق.... من و يكي از دوستام كه پدرش جنگلبانه و خونشون تو يكي از روستاهاي جنگليه از اونجايي كه هميشه سرمون درد ميكنه و مشكل داريم افتاديم تو خط پيدا كردن گنج .... دوستم از پدرش شنيده بود كه وسطاي جنگل يه سنگ خيلي بزرگ و مكعبي هست كه قديم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوري كه دوستم ميگفت حتي يه عده اي از اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزياب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود كه واقعا توش طلا هست و كلي امكانات و تجهيزات آورده بودن براي سوراخ كردن سنگ و چند تا كارگر هم داشتن و اطراف سنگ چادر زده بودن شبها همون جا ميخوابيدن. اما مثل اينكه يه شب يكي از كارگرا ناپديد شده بود و فردا صبح چند كيلومتر اونورتر بيهوش پيدا كرده بودنش و بعد از اين جريان كارگرا ديگه حاضر نشدن اونجا بمونن و اون رئيس شون هم ديد ديگه كار سخته و به ريسكش نميرزه بي خيال شده بود.
حالا من و دوستم قصد داشتيم كار نيمه تمام اونا رو تموم كنيم . بعد از كلي مهندسي كردن و نقشه كشيدن يه راه به ذهنمون رسيد. يه چكش برقي و يه ژنراتور خريديم حالا بماند پولش رو با چه بدبختي جور كرديم.
شب اول : از اونجا كه روزها نمي شد كار كرد بخاطر صداي زياد چكش مجبور بوديم شبها ساعت 12 شب به بعد حفاري رو شروع كنيم. شب اول خيلي كارمون سخت بود بايد چكش و ژنراتور به اون سنگيني رو مي برديم بالا واسه همين دوستم يكي از قاطرهاي پدرش رو آورد و چكش و ژنراتور رو بار زديم و راه افتاديم ... من اولين بار بود كه ميرفتم . اوايل راه معمولي بود دورو ورمون پر از درخت بود و يه راهه باريك كه از بين جنگل ميگذشت اما هر چي جلوتر ميرفتيم راه باريكتر و درختها انبوه تر ميشد تا جايي كه ديگه علفها و شاخ و برگ درختها رو كنار ميزديم و جلو ميرفتيم . به جاهايي رسيديم كه جنگلهاي آمازون رو ميذاشت تو جيبش . پر از شاخ و برگ و علف تو اون شب ابري كه هوا تاريكه تاريك بود و شب قبلش يه باروني زده بود و همه جا بوي نم ميداد.

          

 دوستم جلو حركت ميكرد با يه چراغ قوه بزرگ و قاطرهم پشت سرش و منم پشت سر اونا با فلاش گوشي موبايلم جلومو روشن كرده بودم. بعد از كلي راهپيماي و بالا رفتن از كوه رسيديم به يه محوطه باز كه يه رودخانه از وسطش رد ميشد و سنگ بزرگ دقيقا به ديواره كوه چسبيده بود.
بعد از رسيدن بارها رو آورديم پايين و نشستيم رو زمين و دوستم يه كنسرو باز كرد و شاممون رو خورديم و ساعت حول و حوش 1 شب بود كه پا شديم و ژنراتور و چكش رو برديم بالاي سنگ و به هم وصل كرديم و بعد از اينكه بهترين نقطه رو پيدا كرديم و. علامت زديم كار رو شروع كرديم نيم ساعت من و نيم ساعت دوستم با چكش كار ميكرد. واقعا صداي وحشتناكي داشت مخصوصا كه تو اون دشت مي پيچيد و انعكاسش واقعا گوش خراش بود. يك لحطه كه چكش رو خاموش ميكرديم يه سكوت خيلي سنگين و دلهره آوري تمام دشت رو ميگرفت . ساعت حول و حوش 4 بود كه دست از كار كشيديم و چكش و ژنراتور رو اطراف سنگ يه جايي مخفي كرديم و رفتيم به كلبه دوستم كه همون نزديكي ها بود. يه كلبه چوبي كه بخاري داشت . بخاري رو روشن كرديم و خوابيديم. اينقدر خسته بوديم كه نفهميديم كي هوا روشن شد. ساعت حدود 7 بود كه بيدار شديم و وسايل ها رو جمع كرديم تا برگرديم پايين. هوا كاملا روشن نشده بود و جنگل نيمه تاريك بود هنوز زياد از كلبه دور نشده بوديم كه رسييديم به يه دره و داشتيم از كنارش رد ميشديم كه يه دفعه از اونور دره صداهاي عجيبي رو شنيديم كه همينطور نزديك تر ميشدهر چي صدا نزديكتر ميشد راحت تر ميشد تشخيصش داد . يه صدايي شبيه جيغ و داد يه آدم......
همينطوري مات و مبهوت وايساده بوديم و به اونور دره نگاه ميكرديم كه يهو دوستم داد زد اونجا رو ببين .... باورم نمي شد ميدونم شما هم باور نميكنيد يه آدم كه موها و ريشش طوري بلند بود كه به زمين ميرسيد و هيچ لباسي تنش نبود و تنش پر از مو بود طوري كه سياه سياه شده بود و همينطور بالا پايين مي پريد و جيغ و داد ميزد سنگ ميگرفت و پرتاب ميكرد اينور اونور... ما خشكمون زده بود . وقتي رسيد لب دره و مارو ديد يه لحظه وايساد بعد با سرعت خيلي زيادي از دره اومد پايين و به طرف ما شروع به دويدن كرد. من و دوستم تا جايي كه ميشد به سرعت فرار ميكرديم و اون هم پشت سر ما داد ميزد و سنگ مينداخت من چند بار خوردم زمين تمام دست و پام زخمي شده بود ولي باز ميدويدم و اون آدم جنگلي هم به ما نزديكتر ميشد . به راه كه رسيديم اون هنوز دنبال ما بود تا اينكه ديدم از روبرو يه نفر داره با موتور مياد و اون آدم جنگلي صداي موتورو كه شنيد فرار كرد و از يه طرف اون موتورسوار هم تا ما رو ديد كه داريم ميدويم طرفش اونم دور زد و فرار كرد ما هم دنبالش تا اينكه رسيديم به ده و همون جا نزديكي ده هر دو خورديم زمين و تقريبا بي هوش شده بوديم
هند. بعد از يه ربع كه يه كم حالمون اومد سر جاش پا شديم و رفتيم خونه دوستم .
پدر دوستم ميگفت اون آدم جنگلي يه ديوانه زنجيريه كه از يه ديوونه خونه فرار كرده و رفته تو جنگل و الان 3 4 سالي ميشه اونجاس و بعضي ها ديدنش . ميگفت اگه شما رو ميگرفت تيكه پارتون ميكرد ....
قضيه گنج تا يه هفته مسكوت موند و ما ترجيح داديم كه بي خيال شيم ولي تو ادامه داستان ميفهميد كه اينطور نشد ...
يك هفته اي گذشت و من و دوستم تو اين يه هفته با هم تماس نداشتيم. تا اينكه يه روز دوستم زنگ زد و گفت در چه حالي... گفتم امير جون مادرت بي خيال برو گنجو پيدا كن همش ماله خودت من نميخوام. گفت بابا خر نشو . حالا اون روز شانسي شد اون طرف اونجا پرسه ميزد اصلا اون طرفا نمياد. منم تنهايي نميتونم به كسي هم اعتماد ندارم. فوقش يه هفته كاره و بعدش ديگه عشق و حال .... و اينقدر گفت كه من راضي شدم.
قرار شد تفنگ شكاري پدرشو هم بياره و منم يه قمه با خودم برداشتم تا در مواقع لزوم ازشون استفاده كنيم.
فردا غروب من و دوستم آماده رفتن بوديم . همه چيز رديف بود . لباسهامونو پوشيديم و راه افتاديم . دوستم جلو و من پشت سرش. تا اينكه رسيديم به سنگ. چون يه كم زود بود ( ساعت 9:30) يه كم نشستيم و استراحت كرديم تا ساعت 11:30.بعد بلند شديم و چكش و ژنراتور رو از مخفيگاه در آورديم و برديمشون بالاي سنگ . يه لامپ هم با خودمون آورده بوديم كه وصلش كنيم به ژنراتور تا اطرافمون رو روشن كنه و بهتر بتونيم كار كنيم. كارو شروع كرديم و باز نيم ساعت من و نيم ساعت دوستم .... تا ساعت 5 صبح كار كرديم و خيلي خوب پيش رفتيم. يعني با پيش بيني هاي ما حداكثر تا يه هفته ديگه ميرسيديم به اتاقك وسط سنگ.
 
چند شب ديگه هم كار كرديم و هر روز سوراخ عميقتر ميشد تا جاييكه وقتي ميرفتيم توش واسه بيرون اومدن بايد يكي دستمون رو ميگرفت. يكي از شبها ساعت حول و حوش 2 نيمه شب بود و يه بارون خيلي نرمي ميزد ( اگه شمال تشريف آورده باشيد حتما ميدونيد منظورم چه جور بارونيه ). دوستم در حال كار كردن بود و كاملا تو سوراخ بود و نه من اونو ميديدم نه اون منو و مطمئن بودم صداي چكش اونقدر بلند هست كه حتي اگه داد هم بزنم صدامو نمي شنوه و من هم رو سنگ دراز كشيده بودم و بدجوري خوابم ميومد. نيمه خواب بودم كه يهو حس كردم يكي داره ميزنه به صورتم فكر كردم دوستمه كه اومده منو بيدار كنه تا برم تو سوراخ اما چشممو كه باز كردم كسي نبود پا شدم و رفتم طرف سوراخ ديدم دوستم داره كارشو ميكنه و اصلا حواسش نيست. يه كم ترس ورم داشت اما با خودم گفتم حتما خيالاتي شدم . اومدم و دوباره دراز كشيدم . ولي ديگه خوابم نميومد فقط چشمامو بسته بودم صداهاي عجيبي دور و ورم ميشنيدم صداي خنده هاي بلند كه از دور ميومد صداي گريه يه زن ... صداي اذان !!! ولي ساعت دو بود و تا اذان حداقل دو ساعت ديگه مونده بود تازه ما اينقدر از اولين روستا دور بوديم كه عمرا صداش به اينجا ميرسيد. پا شدم و با عجله رفتم سمت سوراخ و دوستمو صدا كردم اما نمي شنيد واسه همين با دستم زدم رو شونش . اون بيچاره هم با اينكار من بدجوري ترسيد و نزديك بود چكش رو بزنه رو پاش..
چكش رو خاموش كرد و گفت چيه ؟ وقتي صداي چكش قطع شد همه صداها هم قطع شد و يه سكوت خيلي سنگيني همه جا رو گرفت فقط از دور صداي پارس سگ ميومد و من همينطوري دهنم نيمه باز مونده بود و به اطراف نگاه ميكردم . دوستم آروم زد زير گوشم و گفت چته ؟ با اين كارش من يهو از جام پريدم . نميدونم چرا ولي يه لحظه ته دلم يه جوري شد . با اينكارم دوستم زد زير خنده و يه ريز مي خنديد . منم با عصبانيت به دوستم نگاه ميكردم يهو احساس كردم دوستم داره خيلي غيرعادي مي خنده و هر لحظه خندش شديد تر ميشه و سرشو تكون ميداد من داد زدم امير خفه شو نخند . ولي اون ديگه به طرز وحشتناكي داشت مي خنديد وسعي ميكرد از سوراخ بياد بيرون اما نمي تونست يه لحظه به دستهاي دوستم نگاه كردم كه رو لبه ي سوراخ بود باورم نمي شد سه تا انگشت كلفت داشت دستاش خيلي وحشتناك بودن ولي هر چي سعي ميكرد نميتونست بياد بيرون من عقب عقب اومده بودم و ديگه صورت دوستم رو نمي ديدم فقط دستاش معلوم بود. از ترس همه بدنم مي لرزيذ و صداي خنده دوستم هنوز بلند بود و خيلي وحشتناك تا اينكه ديدم دوستم داره با زحمت از سوراخ مياد بيرون نصف بدنش اومد بيرون و بعد كاملا اومد. من ديگه كاملا سكته كرده بودم صورت دوستم انگار سوخته و متلاشي بود نمي تونست رو پاش وايسه و هي ميخورد زمين و دوباره پا ميشد و ميومد سمت من . به سرعت پريدم و تفنگ رو گرفتم و به طرف دوستم شليك كردم صداي شليك گلوله تو تمام دشت پيچيد و .....
آروم چشمام رو باز كردم ديدم صداي چكش برقي هنوز مياد تند از جام بلند شدم و رفتم سمت سوراخ و ديدم دوستم داره كار ميكنه. صداش كردم اما نشنيد خواستم با دست بزنم رو شونش اما پشيمون شدم فقط همون بالاي سوراخ نشستم و دورو ورم رو نگاه ميكردم .
صداي چكش قطع شد و دوستم با آستينش عرق پيشونيش رو پاك كرد و بعد بلند صدام كرد و وقتي جوابش رو دادم جا خورد . گفت من فكر كردم خوابي اينجا چيكار ميكني . قبل از اينكه منتظر حوابم بشه دستشو دراز كرد و گفت كمك كن بيام بالا... من همينطوري نگاش ميكردم اونم نگام ميكرد گفت معطل چي هستي زود باش دارم از خستگي ميميرم. دستش رو گرفتم و اومد بالا.. يه كم لباساش رو تكوند و به من گفت خوب بيا يه كم بشينيم صحبت كنيم بعد تو برو.... اومديم نشستيم . امير گفت : به نظرت چه قدر ديگه كار داريم . گفتم نميدونم خدا كنه زودتر تموم شه امنيت نداره اينجا . دوستم خنديد و گفت : نابرده رنج گنج ميسر نمي شود . من گفتم : جم كن بابا واسه من شعر ميگه ميدوني چي شد همين يه ربع پيش... و بعد ماجرا رو براش تعريف كردم. گفت چرت نگو همش فكر و خياله . اصلا جن چيه ؟ اين چيزا وجود ندارن . من كه از اين چيزا نمي ترسم . بيا برو سر كارت منم يه چرت بخوابم.
منم چيزي نگفتم و رفتم تو سوراخ و چكش رو روشن كردم. صداي چكش تو سوراخ حبس ميشد و چند برابر مي شد واسه همين من عملا هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم..........
همينطوري حواسم به كارم بود و چيزي نميشنيدم. نيم ساعتي كار كردم و خسته شدم. چكش رو خاموش كردم و دوستم رو صدا كردم تا بياد كمكم كنه. چند بار صداش كردم ولي جواب نداد. فكر كردم رفته پايين دستشويي ... منتظر موندم تا بياد اما خبري نشد. بي خيال شدم و دوباره چكش رو روشن كردم و يه كم ديگه كار كردم ولي خيلي خسته بودم واسه همين دوباره دست از كار كشيدم و دوستم رو صدا كردم بازم جوابي نيومد. ديگه واقعا ترسيدم . تمام سعي خودمو كردم كه بيام بيرون اما هر كاري ميكردم نميشد . تمام بدنم بي حس شده بود از خستگي. نشستم رو زمين و به خودم لعنت فرستادم....
رو زمين نشسته بودم و سرمو گذاشتم رو زانوم ... يهو يه سنگ نسبتا بزرگ افتاد تو سوراخ و خورد به دستم. از جام پريدم و بالا سرمو نگاه ميكردم يه سنگ ديگه اومد اكه جا خالي نداده بودم ميخورد تو سرم و داغون مي شدم. بعد از چند لحظه ديدم هر ثانيه داره سنگ ميفته تو سوراخ انگار از اطرف سنگ مينداختن توش . با دستام سرمو گرفته بودم و همينطوري سنگاي ريز و درشت ميخورد به دست و بدنم و صداي خنده هاي وحشتناك از بيرون ميومد و من مونده بودم چيكار كنم تا اينكه تصميم گرفتم هر جوري شده به هر جون كندني هست از سوراخ بيام بيرون تمام سعي خودمو كردم پامو گذاشتم رو چكش و بالاخره اومدم بيرون ....
سريع پا شدم و اومد لبه سنگ .... باورم نميشد تمام تنم يخ زد پاهام سست شد طوري كه خوردم زمين... دورو ور سنگ اشباح سفيد رنگي بودن كه خم ميشدن و از زمين سنگ ميگرفتن و پرتاب ميكردن سمت سوراخ تا منو ديدن همشون يه لحظه مكث كردن و به من نگاه كردن بعد همشون باهم از سنگ دور شدن و بين درختا ناپديد شدن....
از جام نميتونستم تكون بخورم نفسم بالا نميومد. معلوم بود همين نزديكيا هستن صداهاشون ميومد صداهاي عجيب. صداي خنده . پچ پچ كردن . صداي خش خش برگ و بعد صداي خنده . حس مي كردم از لابلاي درختا دارن نگام ميكنن. من خودمو رو زمين مي كشيدم به سمت تفنگ تفنگو گرفتم و از جام بلند شدم و داد ميزدم كثافتا بريد گم شيد ميكشمتون .... بعد هي دور خودم مي چرخيدم همش حس ميكردم يكي از پشت داره بهم نزديك ميشه . تو همين حالت انگار يه چيزي بهم خورد و من نزديك بود بيفتم تا اومدم برگردم ببينم چي بود دوباره از يه سمت ديگه اين اتفاق افتاد و بعد صداي خنده دور ورم ميشنيدم و هي تنه ميخوردم و تند تند شليك مي كردم با هر بار شليك كردن صداي خنده ها شديد تر ميشد تا اينكه خوردم زمين و ديگه نميتونستم از جام پا شم و تمام بدنم قفل شده بود انگار يكي دستها و پاهامو نگه داشته بود و يكي داشت خفم ميكرد هر چي زور زدم حتي يه ذره هم از جام تكون نخوردم تو همون حالت خفگي صلوات مي فرستادم ولي هيچ تاثيري نداشت درست تو اوج خفگي يهو دست و پام ول شد و تونستم از جام تكون بخورم. مغزم كار نمي كرد . خدايا چيكار ميكردم . اول تصميم داشتم فرار كنم اما فكر اينكه پامو بزارم تو جنگل تاريك تنم رو ميلرزوند. تند تند نفس مي كشيدم و اشكم در اومده بود بهترين جاي ممكني كه به ذهنم رسيد همون سوراخ بود با يه حركت خودمو پرت كردم تو سوراخ و زود گوشي موبايلم رو در اوردم . ديدم يه دونه آنتن داره شماره خونه خودمون رو گرفتم . زنگ مي خورد اما كسي گوشي رو نمي گرفت. داشتم نااميد مي شدم كه داداشم خواب آلود گوشي رو گرفت و گفت الو .. فقط يه كلمه گفتم توروخدا منو نجات بديد. داداشم گفت تويي ؟ كجايي ؟ بياي خونه بابا بيچارت ميكنه . گفتم ببين من ...... تماسمون قطع شد و همون يه آنتن هم رفت . دوباره سنگ انداختن شروع شد. ديگه بيخيال شده بودم و همينطوري نشسته بودم ته سوراخ و سنگا بهم ميخوردن سر و صورتم خوني شده بود . داشتم زير سنگا مدفون مي شدم . صداي خنده هاي وحشتناك رو ميشنيدم كه دور و نزديك ميشد بعضي وقتها هم صدا از بالاي سوراخ ميومد و احساس ميكردم ميان دم سوراخ و منو نگاه ميكنن و ميرن........ ديگه نايي نداشتم كه يهو صداي زنگ موبايلم رو شنيدم . گوشي رو از بين سنگا در آوردم . اونور خط پدرم بود.
پسر تو كجايي ؟ ..............................................
وقتي چشمامو باز كردم ديدم تو رخت خواب دراز كشيدم و سرم باندپيچي شده و همه بدنم درد ميكنه. بعد داداشم رو ديدم كه داره با تلفن حرف ميزنه ... از جام بلند شدم و به زحمت اومدم سمتش پشتش به من بود يه دفعه برگشت و تا منو ديد گوشي رو پرت كرد و از رو صندلي افتاد رو زمين. من خندم گرفت . از اون خنده هاي بلند و وحشتناك . داداشم با ترس نگام ميكرد و با التماس گفت تورو خدا نخند.................
دو هفته اي افتاده بودم خونه و نميتونستم بيرون برم . تا اينكه بالاخره حالم بهتر شد و از خونه زدم بيرون . اولين كاري كه كردم زنگ زدم به دوستم و يه قراري گذاشتيم تو پارك پشت شهرداري ( بچه هاي قائمشهر ميدونن كجا رو ميگم) وقتي نشستيم براي چند دقيقه هر دو ساكت بوديم تا اينكه دوستم گفت : عجب شبي بود. باورت ميشه ؟ من كه همشو يه خواب ميدونم .... گفتم : ميشه خفه شي ؟ دارم فكر ميكنم . يه نگاه چپي به من انداخت و گفت به چي ؟ گفتم : به اينكه تو اون شب كدوم گوري بودي ؟ دوستم خنديد و گفت بزار بهت بگم چه بلايي سرم اومد.....
دوستم تعريف كرد . اون شب بعد از اينكه تو رفتي تو سوراخ منم خوابيدم. من آدمي هستم كه هر چي هم خسته باشم و خوابم بياد يه ربع ميكشه تا خوابم ببره اما اون شب همين كه سرمو گذاشتم زمين خوابم گرفت. يه خواب سنگين..... ديگه چيزي نفهميدم. تا اينكه سردم شد . و آروم از خواب پا شدم صبح زود بود . هوا تقريبا روشن شده بود. از جام پا شدم و دورو ورمو نگاه كردم يه مدت همينطوري گيج و منگ بودم . من وسط يه راه خاكي بودم كه اصلا برام آشنا نبود. لباسام رو تكوندم و يه سمتي رو گرفتم و براه افتادم تا اينكه به يه ده رسيدم و جلو در مسجد نشستم. تا اينكه يه نفر از تو مسجد اومد بيرون . قيافش آشنا بود از من پرسيد تو پسر فلاني نيستي؟ گفتم آره . گفت اول صبح اينجا چيكار ميكني ؟ گفتم گم شدم. اونم به من گفت پاشو بيا و بعد با وانتش منو رسوند خونمون ... بعدا فهميدم من چند روستا اون طرف تر بودم بعد پدرم ظهر اومد خونه و تمام ماجرا رو تعريف كرد كه پدر تو نصف شب اومد در خونه ما و با پدر من اومدن طرف سنگ و تورو بيهوش پيدا كردن و كلي دنبال من گشتن اما خبري از من نبود. بعد پدرم تا ظهر تو جنگل بوده دنبال من و ظهر هم اومد خونه و منو ديد و باقي ماجرا .....

 
من و دوستم با تمام اين ماجراها باز آدم نشده بوديمو بازم دنبال اين جريان بوديم. البته ديگه گنج رو بي خيال شده بوديم و دنبال چيزاي ديگه بوديم . از همه پيرمردهاي روستا در مورد اون سنگ پرس جو مي كرديم. تا اينكه يه پيرمرد خيلي مسني كه همه ميگفتن اون يه چيزايي ميدونه به ما گفت با هم بريم اونجا . سه نفري رفتيم نزديك سنگ ( البته روز ساعت 2 بعد از ظهر ) بعد اون روي سنگ يه چيز مربعي به ما نشون داد و گفت اين درشه كه طلسم شده و من دقت كردم ديدم آره راست ميگه به مرور زمان با خود سنگ يكي شده اما جاش مشخصه. بعد اون پيرمرد گفت كه بي خيال اين سنگ بشيد چون هر چه قدر هم سوراخ كنيد به وسطش نمي رسيد فقط از طريق درش ميتونيد وارد بشيد كه اونم طلسمه. بعد با عصاش به سنگ ميكوبيد و صدا توش ميپيچيد . بعد گفت اگر هم درش رو باز كنيد باز معلوم نيست كه چي بشه.. من پرسيدم يعني چي ؟ گفت بعضيا ميگن توي سنگ پر از گاز سمي و كشندس و هر كي درش رو باز كنه درجا ميميره و يه عده هم ميگن توش جن هست.... من و دوستم كاملا بي خيال شديم و چكش و ژنراتور رو هم فروختيم زير قيمت و كماكان در حسرت اون گنج هستيم .....

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:داستان ترسناک,ساعت 11:42 بعد از ظهر توسط نادر| |


Power By: LoxBlog.Com